برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند،
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود،
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.
دلتنگی های آدمی را، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند،
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده،
در این سکوت حقیقت ما نهفته است،
حقیقت تو و من!
شگفتا وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی که می خواند نمی شنیدم،
وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند.
چه غم انگیز است وقتی که چشمه ی سرد و زلال
در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،
و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. چشمه که خشکید،
چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد،
و به هوا رفت، و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت،
و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید،
تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه آتش،
بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که
تا بود از غم نبودن تو می گداخت ...